یک بغل شعر
شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۳ ب.ظ
توی تنهایی خودم بودم
یک نفر آمد و سلامی کرد
توی این شهر خالی از مردم
یک نفر داشت کودتا میکرد
۹۵/۰۷/۱۷
توی تنهایی خودم بودم
یک نفر آمد و سلامی کرد
توی این شهر خالی از مردم
یک نفر داشت کودتا میکرد
غمم را شرح خواهم داد اگر پیدا کنم گوشی
اگر پیدا کنم همقد تنهاییم، آغوشی
که ام؟ در وعده گاه خنجر و نیرنگ، سهرابی
میان آتشی از کینه و تهمت، سیاووشی
چنان بر چهره ام با غصه چنگ انداختی دنیا
که از شادی نشانم نیست جز لبخند مخدوشی
من از صدها تَرَک در پای بست خانه، آگاهم
دلم را خوش نخواهد کرد هیچ ایوان منقوشی
به دنبال هماوردم مرو، بیهوده می گردی
به قصد نفی و انکارم میا، بیهوده می کوشی
فریب جان ِسرشار از سکوتم را مخور، روزی
دهان از خون دل وا می کند هر کوه خاموشی
سجاد رشیدی پور
حتی_به_روزگاران / فصل پنجم